♥مبینا گلی♥ ♥مبینا گلی♥، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

ღ♥دخترک پاییزی من ،مبینا گلی♥ღ

تولد مامان اسمـــــاء92.11.12

      سلامی گرم تو این هوای سرد به فرشته آسمونی خودم... عزیزه دله مامان جونم واست بگه از روز تولدم ؛سومین تولدی که منو بابایی ماله هم شدیم سهم هم شدیم... یه سال بزرگتر شدم ،یه سال عاقل تر،یه سال خانوم تر...اینم از  بیست و دوسالگیم وارد بیست و سه شدم... وقتی کوچولو هستی دوست داری که زودی بزرگ شی،دوست داری زودی به بیست سالگی برسی ،وقتی به بیست رسیدی مثل برق وباد هی سنت زیاد میشه اصلا باورنمیکنی که اینقدر بزرگ شدی باورت نمیشه که دیگه نمیتونی هدیه تولد از مامانت عروسک بخوای... وای یادش بخیر همیشه هدیه تولد از مامانم عروسک میخواستم یا کفش... عاشق این دوچیزم(البته بین خودمون باشه هنوزم عاشقه...
23 بهمن 1392

آپاندیس 92.11.1

    سلام عروسک من خب مامانم اومدم واست از بهمن ماه بگم با خاطرات... اولین روز بهمن ماه من طبق عادت روزهای قبل داشتم درس میخوندم آخه فرداش اولین امتحان پایان ترمم بود عصرش بابایی رفت شرکت ومن خونه تنها شدم از روز قبلش یه دل دردایی داشتم که میگرفت و ول میکرد خیلی اهمیت بهش ندادم گذاشتم پا این که شاید فرشته کوچولو ما داره میاد آخه یکی دوباری دعوت نامه فرستادیم واسه شما ولی عصر اول بهمن ماه دیگه ناجور شد دل دردم که کمر درد ناجوری هم بهش اضافه شد ودیگه اصلا واسم قابل تحمل نبود زنگ زدم مامانم گفتم اینجوریم گفت عرق نعناع بخور خوب میشی پاشدم خوردم ولی تاثیری نداشت دیگه اشکام داشت سرازیرمیشد که ساعتای 9بود که بابایی...
17 بهمن 1392
1